وبـنوش ( حسن ملائی )

شعر - ادبیات داستانی -  فلسفه - سینما - تئاتر - موسیقی - نقاشی

شعری از لیلی گله داران

سه شنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۸
حسن ملائی ( شاعر )

شعری از لیلی گله داران بنام « لباس توری نحسم » - از کتاب شعرش بنام  " یوسفی که لب نزدم "

 

عنکبوتی که هر روز از دار من بالا و پایین رفت

پیراهن سفیدی بر تنم بافت که پشه ها گل هایش شدند

زیبا شده ام با تور صورتم ؟

شفیره چند روزه ای که من پیرزنم با لکه های سیاه بر جسم و پیشانی ام !

سوسکی گوشه ی لبم گیر کرده است

چهار گوشه ی اتاق چندششان می شود

می گریزند حتا از عبور سایه ام

مانده ام در این میان با تهوع و عنکبوتی که دست بر نمی دارد

 

شب پره ی جوان !

به من نزدیک نشو

چشم تنگ کن تا زمان بگذرد و قلمروش را تا انگشت های پایم گسترش دهد

 

بعدی که له شد

آن وقت نوبت تو می شود که فکر کنی

لباس توری نحسش را چطور درآوری

بعد عریانی پیرم را با چه دامی بپوشانی .

 

« نیستی و هستی » / بررسی محتوایی کتاب شعر « چای در غروب جمعه روی میز سرد می شود » سروده ی  احمدرضا ا

سه شنبه دهم شهریور ۱۳۸۸
حسن ملائی ( شاعر )

« نیستی و هستی » / بررسی ِ محتوایی ِ کتاب شعر « چای در غروب جمعه روی میز سرد می شود » سروده ی  احمدرضا احمدی

 

« یخ زده و دلسرد از این همه گمان و ناامیدی که ، به دنبال من است ... »

                                                                                صفحه 73 کتاب مزبور .

 

این مجموعه با دو فصل « آبی آسمان » و « آبی دریایی » و با 97 شعر ارائه شده است . در این مجموعه ، شاعر در حال وهوایی بسر می برد که مقتضای سن است و همانند انسانها واقع گرا و شجاع به امری می اندیشد که هر انسانی در سن و سال بازنشستگی و کهولت ( بیشتر از دیگر دوران زندگی ) به آن فکر می کند .

مسئله ای که همواره انسانهای حقیقتجو  را به تعمق و تعقل عمیق واداشته و در سنین بالاتر ، شب و روز او را که هیچ ، حتی ثانیه هایش را با آن بسر می کند :

 

در آشپزخانه برای خودم یک چای ریختم

برای چه منطور

که مثلا مرگ را فراموش کنم .

                                              صفحه 69 کتاب

 

و نیز در همان اولین شعر کتاب اینگونه می خوانیم :

 

مرگ یک بار که سهره و ماهور در خانه نبودند

به سراغم آمد

یک بعد از ظهر روزی تعطیل بود

اما مرگ که تعطیل نمی فهمد .

 

                                          صفحه 18 کتاب

 

و یا وضعیت خود را ( به زبان روای شعر ) در این کتاب اینگونه به تصویر می کشد :

 

سال تولدش در شناسنامه خوانا نیست

...

...

نه ماندنی است

نه رفتنی است

کنار درختان صنوبر نشسته است

در نهانی روز کسی را دوست داشته است

که دیگر از او نشانی و خبری نیست

 

شاعر با این معرفی از وضعیت خود ( که نه ماندنی و نه رفتنی است ) اشعار دیگر کتاب را در اختیارمان گذاشته است گویی می خواهد ما نیز زاویه ی دید و نگاهی مثل او و حس و حالی همانند حس و حال او داشته باشیم .

 

شاعر به کوچه می رود ( کلمه ای که در این مجموعه 30 بار استفاده شده است ) و با این نگاه سعی دارد که به زندگی روزمره و معمولیش ادامه دهد . کوچه که سمبل آدمیان و عبور و مرور ایشان و بیرون زدن از خانه و سمبل تلاش ، تکاپو و زندگی است .

 اگرچه در صفحه ی 22 می خوانیم :

 

تنها به کوچه می روم

از عابران ساعت وقوع خوشبختی را می پرسم

عابران : اخمو ، کج خیال و عبوس جواب

مرا نمی دهند .

 

و چون این کوچه « انبوه از سبدهای خالی است » پس شاعر در آن همدردانی را ملاقات می کند که چون او منتطر باران هستند .

 

کوچه انبوه از سبدهای خالی است که

در انتظار باران هستند .

 

صفحه 22

 

کوچه ای که در شعر « روزی نحیف » در صفحه 38 و صفحه 39 بدین گونه وصف شده است :

 

روز سرد می شد

ما فقط گل های نرگس پژمرده را از خانه

به کوچه بردیم ، کسی در کوچه نبود که

نرگس های پژمرده ی خشک را

نظاره کند .

 

و در شعر « شقایق بر گیسوان تو » صفحه 55 کتاب :

 

خفته بودم که از کوچه صدایم کردی مانه بودم در

خانه بمانم یا به کوچه بیایم

نیستی و هستی در کوچه در پرتقال هایی بود

که از پاکت پیرمرد بر کف کوچه ریخته بود

 

حاجت ، نیاز ، خواهش ، آرزو و درخواست در میان شعرهای این کتاب نشان از دل و چشمی دارد که دائم در جستجو است و مطمئنن ذر جستجوی امر و حقیقتی انسانی ( که حاجتی تلخ است ) اما تلخ ترین قسمتش این است که کسی آنرا تلخ نمی داند بنابراین شاعر برای همدرد خویش اینگونه به درد می سراید :

 

در میان این شبهای پهناور و سرد

که کسی حاجت های ما را تلخ نمی داند

چگونه تو تنها و بی کس

می خواهی از خانه به کوچه رهسپار شوی

 

صفحه 26

 

و در برابر تمام این حوادث و رویدادها ، تحمل و پایداری و صبری وجود دارد که شاعر ، خودش نیز به آن باور نمی کند :

 

که انسان موجود عجیبی است :

ما چگونه توانستیم در این همه ناباوری قدم

بزنیم وچاشت کنیم .

 

صفحه 29

 

در شعر « نه سلامی دارم » صفحه 30 کتاب ، شاعر با نگاه کردن به آگهی سنگ های قبر ( آگهی های فوت روزنامه ) به یاد مرگ خودش می افتد . مرگی که به هر حال فرا می رسد ، پس زندگیش را مرور می گند و گذشته اش را وصل به شاخه ی تاکی می بیند ( که سمبل سرگشتگی ، عشق و مستی است ) او این شاخه را می شکند :

 

گذشته ام را نگاه می کنم

که به شاخه تاکی وصل است

شاخه را می شکنم

که امسال محصول انگور خوب باشد

شاخه ی شکسته

چه دردی را از من

دوا می کند

نه سلامی دارم

نه تکه نانی دارم

فقط از فضیلت رنگ گیلاس ها سرشار می شوم

 

چه کسی منتظر معجزه است ؟ کسی که دیگر امیدی به رسیدن به هیچ یک از آرزوهای خودش را ، به دست خودش ( و یا به دست دیگران ) ندارد  در شعر زیبای « ناگهان » ( صفحات 32 و 33 کتاب ) شاعر ، همراه با دختر و همسر خویش ، در فضایی مغموم از عریانی درختان ، کسالت غروب جمعه ، لیوان های شکسته ، شب ترسناک و شامی که با بی اشتهایی کامل خورده می شود ، به ناگهان معجزه ای را شاهد می شود ، معجزه ای که با تکرار مداوم صفت مصنوعی با طنز و پارادوکسی تلخ اینگونه وصف می شود :

 

دیدم ناگهان

گل های مصنوعی بر طاقچه گل دادند

عطر گل های مصنوعی می خواست ما را بی هوش کند

در شب ، گل های مصنوعی را در باغچه کاشتیم

تا صبح به آن خیره شدیم

 

اما شاعر مطمئن  است که نباید خویش را با این مسائل فریب دهد بنابراین در جمای دیگر می سراید :

 

خواب ما از قدیسان انبوه می شد

اما دریغ تکه نانی و حتی یک سیب

گاززده به ما تعارف کنند

 

و شاعر ناامیدی اش را از اینکه دیگر فرصت نیست و از اینکه نگاه ها و پندارها نیز نمی توانند امیدوار کنند باشند . اینگونه می نویسد :

 

 ( این مطلب را ادامه خواهم داد )

 

 

 

معرفی و نقد کتاب شعر " امروز ، فرداست " ، سروده ی آذر کتابی

یکشنبه یکم شهریور ۱۳۸۸
حسن ملائی ( شاعر )

 

آشنایی شاعر با شعر نو و نگاه حرفه ای او در انتخاب فرم

 با نگاه به بعضی از شعرهای کتاب « امروز ، فرداست » می توان به این نتیجه رسید که ما با شاعری حرفه ای (  حرفه ای از آن جهت که دائم و همواره درگیر شعر و ادبیات – مخصوصا از نوع امروزیش -  است ) طرف هستیم مثلا در شعر « تفاوت ؟ » - صفحه ی 16 و 17 کتاب می خوانیم :

 ظاهراً

هیچ شباهتی ندارد با

ساعت

 

یک روسری سه گوش

به سرش بسته است

و ماسکی دهان و بینی اش را پوشانده ...

چشمانش اما

پیداست

 

در سمت راست اش

- تپه ای -

بلند و بلندتر می شود

سرش آهسته آهسته

ناپدید ...

تک – تک – تک – تـ ...

- مرد جوان گورکن -

جلو می رود

با یک بیل – دو بیل ...

یک قبر – دو قبر ...

یک مرده – دو مرده ...

 

گرچه شعر با فعل منفی و جمله ی «  ظاهراً /هیچ شباهتی ندارد با/ساعت » شروع می شود ، اما نحوه ی استفاده از آن بگونه ای است که خواننده ( به طور ناخودآگاه ) شعر را با تصویری از ساعت ( که می تواند سمبل زمان و گذشت زمان باشد ) ، همراه با کارکردها و همه ی مدلولهای ذهنی نسبت به آن شروع  کند .

شاعر ، در اواسط شعر ، با آوردن تصاویری که ظاهرا هیچ ربطی به قطعه ی اول ندارد ، توانسته تعلیقی که بیشتر در داستانها و فیلمها از آن صحبت می شود را بپروراند .

 تکان و شوک آخر شعر بیاد ماندنی است ضمن اینکه شاعر با استفاده از فرم و تکنیک نوشتاری خاصی و با آوردن « تک – تک – تک – تـ ... » صدای ساعت را در ذهن مخاطب تداعی می کند و با « یک قبر – دو قبر ... / یک مرده – دو مرده ... » نیز نه تنها برآن تاکید می کند بلکه شعر را تاویل پذیر کرده و به آن عمق و ژرفا می بخشد و ذهن مخاطب را درگیر و متوجه مسائلی همجون گذشت زمان ، روزمره گی و مرگ ، می سازد .

 شعر دیگر کتاب ، که هم از لحاظ فرم و هم از لحاظ محتوا بسیار قابل تامل و توجه است ، شعر « فقط یک نفر » او در صفحه 57  است  :

 چهار نفر دور سه صندلی

می چرخند

آهنگ قطع می شود

سه نفر دور دو صندلی

می چرخند

آهنگ قطع می شود

دو نفر دور یک صندلی

می چرخند

آهنگ قطع می شود

 

یک نفر روی صندلی نشسته است و

سه نفر

با دو صندلی بر شانه هایشان

می چرخند ، می چرخند ، می چرخند ...

 

این شعر با فرمی بسیار عالی و استفاده از تکرار و تصویر و حرکت سینمایی ، بیان ناتوانی انسان در حل مشکلات خودش است ، انسان پرمدعایی که مسائل را آنقدر ابلهانه و ناشیانه حل می کند که کار از آزادی انتخاب به دیکتاتوری یک نفر می انجامد . در پایان این شعر فقط یک نفر ( که می تواند سمبل دیکتاتور باشد ) روی صندلی نشسته است و سه نفر دیگر نه تنها ننشسته اند بلکه دو صندلی را نیز بر دوششان حمل می کنند و « می چرخند ، می چرخند ، می چرخند ، ... » . سه نقطه ی پایان شعر بیانگر این مطلب است که این دربدری و بی سرانجامی آدمیان همچنان ادامه خواهد داشت .

 استفاده ازتکنیک و ابزار«  جان دادن به عناصر و اشیاء »

شاعر به جای استفاده از از زبان فاخر ادبی و یا آرکائیک ، از زبانی ساده و روزمره برای به تصویر کشیدن فضای زندگی روزمره استفاده می کند . حال نگاهی به شعر « چه کسی از چه کسی می گوید ؟ » - صفحه ی 27 و 28 - نگاه می اندازیم :

 

ساعت شش و سی دقیقه

بیدار می شود

دنبال آشپزخانه – پذیرائی – اتاقها

با آهنگی

( مثل پای جوجه مرغابی ها که دنبال مادرشان می دوند )

بی کار که می شود

روی خودش سوار ...

( مثل کسی که در رویای سفری دور چرخ می خورد )

عصر

( مثل چکه های شیر آب در ظرفشویی پخش می شود کنار فرش )

شب در هن و هن کولر

منتظر فرصتی

تا بیندیشد به آن چه

که تمام روز

برایش دویده بود

 

شب خوش دمپائی های وراج من !

 

استفاده ازتکنیک و ابزار«  جان دادن به عناصر و اشیاء » ، تقبیح روزمره گی را در شعر به زیبایی نشان داده است ضمن اینکه استفاده از کلمه ی « مثل ِ » که بیشتر شاعران امروزی از آن دوری می کنند نیز خود می تواند بیانگر شجاعت نویسنده ای باشد که مطمئنن از مسائل شعر امروز آگاه است و می خواهد فرم و روش خود را داشته باشد و کاملا پیداست که در اینجا هدف فقط آوردن مثال و تشبیه نیست بلکه عوض کردن دید و تخیل خواننده و پرش ذهنی او از درون خانه ( مکان روزمره گی و سمبلی از قفس و زندان ) به بیرون خانه ( در دو پرانتز اول ) باشد . پرانتز سوم در واقع حکم و سرنوشت همیشگی شاعر را نشان می دهد چرا که او را نه به بیرون از خانه بلکه باز در درون خانه و روی فرش ( و زیر پا ) می اندازد .

 استفاده از تشبیه های تو در تو

 گاهی اوقات آنقدر شاعر است که فقط می توان به او غبطه خورد . او در شعر « به این هم می گویند شاگرد شوفر؟ » اینگونه می سراید :

 

راننده از پیچ آخرین بوی خاک که پیچید

گندم ها

چکه چکه

از چشمان فرهاد

بر آسفالت

غروب کرد ...

 

در این قسمت از شعر ، او اشک های یک جوان را به « گندم ها » تشبیه کرده است و همین گندم ها با استفاده از فعل « غروب کرد » به زیبایی و به صورت غیر مستقیم به خورشید تشبیه شده اند تکنیکی که به خوبی در اینجا نشسته است .

 

استفاده از لحن سوالی برای بیان طنز سیاه و تلخ

 در شعر « بدون مقصد » - صفحه 37 و 38 بندهای زیر لازم به توجه و عنایت است :

 

تا صفحه ی بعد

چه بهتر که

اتوبوس نرسیده باشد !

پیاده ها

مقابلم رژه می رند

خودم هم نمی دانم

رابطه من و میخ

از کجا آب می خورد ؟

 سوالی که راوی شعر ( یا خود شاعر ) از خود ( و به تبع آن ، مخاطب و خواننده شعر نیز از خود ) می پرسد ، همان سوال اساسی هملت ( « بودن یا نبودن ؟ » ) را یاد آوری می کند ، سوالی که با آن آدمی شاید که به وجودش و علت وجودش پی نبرد اما او را به فکر و اندیشه می اندازد و تعهد آغاز می شود ، اینکه حتما ً بایستی بین عنصر زنده ، جاندار و متفکر ( یعنی آدم ) و عنصر بی جان و بدون تفکر ( میخ ) فرقی باشد البته سوال دوپهلوست و می تواند تأویل و معنای کنایی دیگری نیز باشد ، نسبت به آدم زنده و پویا و آدم منفل و مرده .

 در ادامه ی همین شعر ، در صفحه 38 می خوانیم :

 

همه چیز از همین آزادی

شروع می شود

چه از خاک آمد باشی

چه از باران

 

اگرچه شاعر جواب سوال ابتدای شعر را خودش پاسخگو می شود و این می تواند به شعرش آسیب برساند اما با کمی سهل گیری نسبت به این مطلب می توانیم بگوئیم که او جواب کاملا صریحی نداده است و جای پای خود را خط زده است و می تواند برای هر کسی رنگ و بو و جواب قابل تاویلی باشد مثلا به زعم اینجانب می تواند اینگونه باشد که شاعر بدون حرفی از عشق و بدون اشاره ی مستقیم به آن ، به صورت کنایه و در لفافه زنده بودن عشق ( و در نتیجه زنده بودن آدمی ) را در قبال « آزادی » می بیند و در چهار بند فوق این پیام و محتوا در زبان اتفاق افتاده است و شعر ، شعری خوب و قابل تأمل است .

 

تصویر در اشعار خانم کتابی

 با نگاه کلی به اشعار پی می بریم که او شاعری تصویرگرا است . و به راحتی ( البته راحتی ای که نشانه ی حرفه ای بودن او در این امر است ) مطلب و مفهومی را که می خواهد بگوید ، با ایماژهای مناسب بیان می کند .

مثلا در صفحه 40 از شعر « لبخند کرم خورده » می سراید :

 

گفتی :

ترس برادر مرگ است و

مرگ

پیچیده به رگ های سنگی کبود

لبخند کرم خورده اش را

به من

نشان می داد ...

 

او اتفاقات و تصاویر را کنار هم می چیند ، بدون آنکه برای رسیدن به آن هدف و بیان محتوا و پیامی که در ذهنش است جمله ای یا بندی را برای توضیح بیاورد ، بنابراین او به آزادی تخیل خواننده ی شعرهایش احترام می گذارد و شعر را به مطلبی بسته و دگم تنزل نمی دهد . به نمونه ای دیگر از اینگونه شعرهای تصویر محور او توجه می کنیم ، شعری که در آن بیزاری از زندگی شهری وبخصوص آپارتمان نشینی ، قابل برداشت است :

 

سرگیجه – صفحه 29

 

تک و توک

چراغ های مجتمع روشن است

رویای طبقه هفتم

در دکمه ی آسانسور زیر زمین

معطل مانده ...

کفش هایی

به سکوت پله ها

دستبر می زنند

در پیچ راهروها

سرگیجه ی تایمر ...

روشنشان می کنی – خاموشت می کنند

در فلش های بالا و پایین

حافظه ات را پیدا نمی کنی

 

در پارکینگ

پارک می شوی

سرایدار الکترونیکی

در را قفل کرده است ...

 نگاه شاعرانه ی او حتی در مسائل روزمره

 آیا گفتن شعر سخت است یا آسان ؟ بعضی ها می گویند شاعر شدن کمترین هزینه را برای آفریننده ی او دارد بنابراین کاری است راحت و بسیاری کسان به دنبال آن هستند . در جواب باید گفت که از لحاظ کمیت یا تعداد کسانی که به نوشتن شعر روی می آورند شاید حرف درستی باشد اما از لحاظ کیفیت است که شاعری را مطرح و مورد توجه کرده و زوم کردن روی همین مطلب از شعر است که بسیار مشکل است ؟ همگی آدمیان این تجربه ها را دارند : سوار اتوبوس می شوند ، در کوچه و خیابان قدم زنان به سمت خانه یا محل کار می روند ، با زنبیلی از بازار تره بار به خانه می آیند ، غذا می پزند ، ماهی سرخ می کنند و ... اما شعر نمی گویند و حتی مدعیان آن نیز از این مسائل روزمره نمی توانند شعری بسازند اما در شعر « خوشبختی » - صفحه  55 کتاب ، نگاه شاعرانه را حتی در هنگام سرخ کردن یک ماهی اینگونه می بینیم :

 

خوشبختانه

این ماهی نه دمی دارد

که دریا را

بجنباند

نه سری که

با چشمان بی پلک

در ماهی تابه

به من

زل بزند

در بشقاب .

آن وقت

- دریا -

سر برود از بشقابم ، آشپزخانه ام ، از خودم ...

 

 

استفاده از تکنیک نیاوردن فعل

 

او از تکنیک نیاوردن فعل نیز استفاده می کند ، در شعر راز – صفحه ی 23 اینگونه سروده است :

 

زنی نگذشته از تابستان

پائیز را جارو می کند

و سیب های سالم را سوا از سیب های ...

زمستان به زودی از راه می رسد

با نگاه

به زنی که

سیب های سالم را ...

 

نیاوردن فعل و نیمه تمام رها کردن بندهای مزبور ، همراه با چرخش نگاه و تصویر که از ذهن سیال شاعر تراوش شده است ، نه تنها بدون هیچ لطمه ای و خدشه ای در ذهن مخاطب می نشیند بلکه سطح نوشته اش را از یک گزارش صرف به شعری کاملا تکنیکی و متوجه فرم ، ارتقاء داده است .

 

نگاه فلسفی او به امروز و فردا

 

شعر « فردا بر این صندلی ... » - صفحه ی    کتاب را با هم می خوانیم :

 

فردا بر این صندلی نشسته است .

کنار این پنجره

که از پاسیو

نور می گیرد و

پرستوها گاهی از

شیشه اش عبور می کنند

 

سینه اش را گشوده – دسنانش را بر زانوانش

گذاشته است و

آن چنان به عکس روبرو خیره می شود

که جنگل های بلوط

در چشمان خاکستری ...

 

به نوبت کوه و دریا وارد می شوند

برمیخیزد به هیئت موجی که

سرچشمه از کوه دارد

به لهجه ی پائیز احوالپرسی می کند

دستی به شانه ی کوه و

دستی به شانه ی دریا

خواهد گفت :

آنجا هم در عکس روبرو

دست هایمان بر شانه ی هم است

و اسب سفیدی

بر خاطره ی هر سه مان

شیهه می کشد ...

 

پرستویی به شیشه می خورد

امروز – فرداست .

 

از اول ...

فردا بر این صندلی نشسته است کنار این پنجره ...

 « فردا » سمبل آینده است آینده ای که می خواهد مثل کوه و دریا باشد آنجا که با ورود کوه و دریا « برمی خیزد به هیئت موجی که / سرچشمه از کوه  دارد » اما « به لهجه ی پاییز احوالپرسی می کند » که نشان از افسردگی و نومیدی است و با حسرت به عکسی که یادگار گذشته است و روزی « امروز » بوده است نگاه می کند و می بیند که آن موقع اسبی سفید بر خاطره ی هرسه شان ( یعنی – فردا ، کوه و دریا ) شیهه می کشید است . و ناگهان پرستو که سمبل بهار و طراوت و امید و سبزی است به شیشه می خورد و شاعر می گوید امروز – فرداست و شعر را دوباره شروع می کند .

 این شعر مثل افسانه ی سیزیف و شعر تخته سنگ مهدی اخوان ثالث است و همانند آنها « انسان » محکوم به تکرار است . اگرچه تکراری که در این شعر می بینیم تکرار فاجعه است ، فاجعه ی اینکه « پرستویی به شیشه می خورد » و « امروز – فرداست » بندی که نام کتاب را نیز بر دوش می کشد و می تواند بند بسیار خاصی در ذهن شاعر باشد . امروز – فرداست همان فردایی که همگی ما منتظرش هستیم و چون می آید یا فاجعه بار است و یا تکراری ...

 

این فاجعه ی تکرار و حدیث درد و رنج  آدمی در این دنیا را در شعر « شنبه ها – پنجشنبه ها » - صفحه ی 101  که می تواند یاد آور زجر پنه لوپه در حماسه « ادیسه » اثر هومر باشد را اینگونه به تصویر کشیده است :

 

شنبه ها – پنجشنبه ها

چه قدر کم حوصله اید

بر سکوی جوانی

دختری مدام

وصله ی یک ها ، دو ها ، سه ها ... را

سوزن می زند

رخنه ها ، شکاف ا اگر بگذارند

او گردن کشیده ای خواهد بود

با گردنبندی از قاصدگ

...

دختر ایوان جمعه ها

انگشتانت

نخ را از چشمه ی سوزن

رد نمی کند ...

 

 به امید شعرهای بهتر و زیباتر از این شاعر گرامی !