یک شعر - یک شعر فی البداهه
یکشنبه هفتم شهریور ۱۳۸۹
حسن ملائی ( شاعر )
وقتی وبلاگم را آپ می کنم
باید یادم نرود که یکی از سه تفنگدار محله بودم
یادم باشد پنجره ، ،مستطیل ِ داغ تابستان بود ، رو به قبله ای که موهای بلند و چشمهایی آفتابی داشت
وبلاگم را که آپ می کنم
صدای بچه محل ها ، می آید دور برم پرسه می زند
از کوچه
از همان کوچه ای که دیگر دفن شده
دفن شده در زیر آسفالت و ماشین های بی اعتنا
تو حتما می آیی و یواشکی این نوشته ها را می خوانی ، می دانم
می دانم آن ناشناسی که پیغام می گذارد که ...
انگشت های پرگوی توست
که دیگر هیچوقت برای من ، نخواهند نوشت .