وبـنوش ( حسن ملائی )

شعر - ادبیات داستانی -  فلسفه - سینما - تئاتر - موسیقی - نقاشی

شعری از غاده السمان , ترجمه و باز نویسی از حسن ملائی

پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴
حسن ملائی ( شاعر )


ترجمه و باز نویسی شعری از غاده السمان ،
حسن ملائی

در کودکی هایم
"آن‌ها" کوشیدند تا حقنه ام کنند
که پرنده‌ای در مشت
بهتر از ده تاش بر شاخه !

هرگز این دروغ را باور نکردم...
تا با تازیانه‌های خشم ، شلاقم زدند،
بر دارِ رسوایی‌ ام آویختند،
و گفتند: جادوگرم، از لشکر شیطانم،
که شرّی نهان چون غیب‌گویان معبد دلفی در من تپیده است
چرا که چون دیگران ، فرمانبر خوبی نیستم ،
در برابر کودکانی که باور کردند ،
پرنده‌ای در مشت
بهتر از ده تاش بر شاخه...
کودکانی که آسودند ،
و آسودند
و آسودند

اما چگونه باور کنم، ای غریبِ من،
حال آن‌که می‌دانم پرنده در دست،
مالکیتِ مشتی خاکستر است،
و پرنده ای بر شاخه،
ستاره‌ایست، پروانه‌ایست،
رؤیایی ست بی‌پایان...

فراخوانی به شهرهای حیرت و ناگهانیست
ندایی است برای شنا در آبشارِ جنون ...
و پرنده در دست،
چُرت زدنی است در مردابِ راکد،
اقامتی ست در شهرِ گورستان،
و گفت‌وگویی ست خسته چون خُرناس!

باور نکنید، ای عاشقانِ تازه کار ناکجاآباد،
که پرنده‌ای در مشت
بهتر از ده تاش بر شاخه ...
با تمامِ گلوگاهِ ژرف‌هایم فریاد می‌زنم:
پرنده‌ای بر شاخه، بهتر از ده تاش در دست ...!

چرا که پرنده بر شاخه، آغاز است،
دعوتی است به دویدن بر پل‌ رنگین‌کمان،
جهیدنی است بر پشتِ اسبی وحشی
به سوی جهان‌های راستین خویش ...
اما پرنده در دست، واژه‌ی "پایان" است،
قفلی ست بر خیال و وسوسه،
هم‌زیستی ست با قبیله‌ی لاک‌پشت و مورچه،
و قالب خشکی است از پیش ساخته،
برای زندانی کردن نجابت و یگانگی در ما ...!

نه
کیست که نگوید پری در باد،
بهتر از سنگی در عمقِ رودخانه ی راکد است؟

دوستت دارم، ای غریبِه ی من،
ای آواره‌ی میان قاره‌ها،
چراکه پرستویی! ، همچون تیری به سوی بهار ...
و هر دستی را که می‌خواستش تو را در بر بگیرد رد کردی،
حتی شاخه‌اش را
در باد سکنی گزیدی،
در کهکشان ره سپردی،
چون ستاره‌ای که حتی مدارش را رد کرد ...

دوستت دارم، ای غریبِ من،
و حتی وقتی با آن تندیِ شیرین‌ت
به سوی من می‌آیی
و در کفِ دستانم آرام می‌گیری،
چون کودکی سربراه،
دستت را به دستم قفل نمی کنم
دوباره تو را به باد می‌سپارم،
و عشقِ پروازمان را به بال‌هایت—
به بال‌های ناشناخته و غریب‌ات—
دوباره آغاز می‌کنم...

دوستت دارم،
و سرشار از سپاسم،
چون تو مرا از میخی در تابوتِ یکنواختی
به پروانه‌ای زلال و آکنده از شراره بدل کردی...

پیش از تو، خوب می‌خوابیدم،
با تو اما ، خوب رؤیا می‌بینم.
پیش از تو، نوشانوش می شدم و مست نمی‌شدم،
با تو اما، مست می‌شوم بی‌آنکه بنوشم...

با تو، بال‌هایم روییدند،
و روزهایم به رشته‌های شهوت انگیز سبز دوخته شدند.
باران‌هایِ تند و مهرانگیز مرا شستند،
و از مدارهای ممنوعه ، به سیاره‌ی سیبِ دوزخی ره سپردم
به برفِ شعله‌ورِ رنگارنگ
—چون آتشی در جنگل— ره سپردم...

دوستت دارم، ای غریبِ من،
با شادی وحشی ام ...
و نرمیِ اندوه...
چرا که خوب می‌دانم
آن‌ پرنده‌ی بر شاخه را دوست دارم ،
که توانِ بخشش و فروزش را در خود می‌یابد—
و نیز
توانِ اندوه را،
آن‌گاه که شاخه با پرنده‌اش کوچ کند...

می‌دانم ، رفتنِ تو حتمی ست،
چون دوستت داشتن‌ات حتمی ست

می‌دانم که شبی طولانی خواهم گریست،
به اندازه‌ی همه‌ی خنده‌های اکنون ما ،
و شادیِ امروزم، اندوهِ فرداست...
من ترجیح می‌دهم ،
بر لبه‌ی تیغِ وجودت برقصم
تا اینکه در خوابِ مرده‌وارِ مومیایی‌ها
—قرن‌ها بی‌حرکت در جعبه‌اش— بخسبم!

مرا با خود ببر، ای غریبِ من،
ای که سینه‌ات صحرایی پاک و بی‌کران است،
و عبایت شب است،
و صدایت افسانه‌های اساطیر...

در آغوشم بگیر،
من کاهنه‌ی ماجراجویی‌ام،
و بانوی شاد—اندوه، این دوقلوی بهم‌چسبیده.
بیا با هم از شهرِ آنان
و خیابان‌ها و جشن هایشان
و از جنگلِ دلقک‌ها ، ابلهان و پرندگانِ تاکسیدرمی‌شده
به دوردست‌ها کوچ کنیم،
چون تیری آتشین که خاموشی نمی‌پذیرد
به پرواز درآییم...

آه، اینک گرگِ جدایی
در کمین‌مان نشسته تا در چنگال‌هایش بیفتیم.
اگر بیفتم،
نه شکوه می‌کنم
نه بر زبان ، پشیمانی جاری می‌سازم...
فخرِ من این است که پرواز را چشیدم،
که خطر کردم... و پریدم،
و با تو، تقدیرِ کرم‌های خاک را رد کردم!

به هم رسیدیم تا جدا شویم؟
باشد!
حالا مرا با خودت ببر،
و گذر زمان را از خاطرم آن بزدا !
مرا در دوزخِ تابناکت جای ده،
و بگذار جدایی از ما دور شود...

و هرچند فردا تهدیدم کند به فراق،
و آینده در کمین‌م بنشیند
با عقوبت زمستانی از اشک‌های دنباله دار،
دوستت خواهم داشت،
و با لحظه‌ی غلیظِ معجزه‌آسایمان،
بر گذشته و آینده می‌تازم،
و هر بامداد به تو می‌گویم:
"از آنِ توام..."
چراکه باور دارم :
پرنده‌ای بر شاخه، بهتر از ده تاش در مشت....